عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت سی و چهارم
زمان ارسال : ۲۸۵ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 6 دقیقه
صبح روز بعد با قلبی پردرد روانهی آموزشگاه شدم. چشمانم از شدت گریه سرخ و متورم شده و صدایم گرفته بود. فرناز با دیدنم سمتم آمد و با دلسوزی پرسید:
ـ چرا اومدی آموزشگاه؟ میموندی خونه استراحت میکردی.
با لبخندی تلخ پشت کامپیوتر نشستم و گفتم:
ـ تو خونه میموندم بدتر بود. از فکر و خیال دیونه میشدم.
فرناز کنارم نشست و نگاه نگرانش را به من دوخت:
ـ دائیت چی بهت گفت؟
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالیییی بود مرسییی راضیه جونم ❤️❤️